موج نور


ساعت 3:30 عصر دوشنبه 87/12/19

ماجرای یک دلتنگی

سلام دوستان خوبم

آره نبودم بعد از چهار روز بالاخره خونه موندم و تونستم سری به شما دوستان خوبم بزنم و سرو سامونی به افکارم بدم این بار نبودنم تو خونه و رفتنمون به بیرون توی این روزهای شلوغ و کلافه کننده از یک ماجرای عاطفی و  گوگولی شروع شد:روز پنج شنبه بود که مشغول عادت های روزانه بودم مثل کتاب خوندن، دعا کردن ،غذاپختن،و روشن کردن کامپیوتر و رفتن به این سایت و اون سایت و چون هفته ها ی گذشته زیادی شلوغ کرده بودم و زیاد با دوستان بودم هیچ تصمیمی برای رفتن با دوستان به گردش ومهمونی و خرید نداشتم ،دلم حسابی گرفته بود و وقتی دلم میگیره میافتم با برس و تی به جان کاشی های دیوار و سنگ دستشویی و سرامیکهای کف اتاق،برق که می افته به همه جاشون دل من هم باز میشه ،غمگین که میشم میرم سراغ جارو برقی ،هیچ چیز به اندازه ی فرو بردن لوله جارو برقی زیر مبلها و صندلی و میز و تخت و شنیدن صدای هورت کشیدن وبالا رفتن آشغال ها حالم رو خوب نمی کنه ... وقتهایی که بی حوصله و کلافه هستم میرم سراغ کابینت های آشپزخونه و ظرفهای چای و شکر و قهوه وحبوبات وادویه، تمیزشون میکنم،اونهایی که خالی شدن پر میکنم با خودم حرف میزنم وآارام آرام بوی برنج و  چای قهوه و دارچین،تلخون،مرزه،شوید،نعناع...که میپیچه توی دماغم حالم بهتر میشه...اما شستن ظرفها وپختن غذا فقط مال زمانهایی هست که سر حال و شادم ،بلند بلند آوازی می خونم و هر چی غر دارم سر ظرفهای نشسته و پیازهای اشک آور و بادمجونهای سیاه و سیب زمینی های زگیل در آورده میزنم پوستشونو میکنم تفتشون میدم سرخشون میکنم بعد میرم سراغ درست کردن یه سالاد ،یه دسته کاهو از یخچال در میارم با یه چاقوی تیز سرشونو خرت خرت گوش تا گوش میبرم بعد نوبت به گوجه های بیچاره میرسه تکه تکه شون میکنم و کاسه پر از خونشون میشه و برای اینکه صحنه از دلخراشی بیرون بیاد روشونو با ریختن یک شیشه سس سفید می پوشونم و از محل جرم که اشپزخونه باشه بیرون میام ولی این بار هیچ کدوم از این کارها نتونست از دلتنگی من به یکی از اقوام که مدتی هست بدون دلیل ازم دلخوره کم کنه.،تصمیم گرفتم بلند دلتنگیمو به خانواده عزیز بگم ،خانواده عزیز با شنیدن چنین پیشنهادی بشدت عکس العمل نشون داد این طوری:

باز تو به سرت زد،بازم بیکار شدی ،بازم می خوای سنگ رو یخ بشی، می خوای بهت بی احترامی بشه ،می خوای بهت بگن دوستی که زورکی نمیشه ، (می خوای برو بمیر ولی حرفشو نزن!!)

وخلاصه هزار راه نرفته،منم همچون ادمه با میخ کوبیده شده ،به دیوار قاب شدم وبادلتنگی بیشتر سری تکون دادم که بابا ببخشید،اشتباه لپی بود..

بعد از ساعتی دیدم خانواده عزیز که انگاری از پخش شدنم روی در و دیوار ابراز ترحم کرده بودن تصمیم گرفتن پیشنهادی بدن بدین مضموم:بسمه تعالی با هاشون قرار امامزاده میزاریم وشام درست میکنیم میریم بیرون .

از خوشحالی پریدم توی اشپزخونه و شروع کردم به درست کردن پیراشکی پیتزا، مثل فرفره یک قالب خمیر نرم از توی یخچال برداشتم و با وردنهای شبیه وردنه ماموران گشت ارشاد خمیر رو تو سینی پخش کردم از بالا به پایین از پایین به بالاو حسابی ورزش دادم و شکلهای زیادی در آوردم و موادداخل خمیررو تند تند خورد کردم سرخ کردم و دست اخر ریختم توش

حالا فکر کنید فردا صبح چه اتفاقی افتاد؟

هنوز داشتم خواب وردنه ،گوشت و پیاز میدیدمکه بازم پخش شدم(البته اینبار روی تشک چون قرار منتفی شد از طرف اونها)!!!

خانواده عزیز که انگاری حدس زده بودن نگاهی عمیق به من که مثل خمیر وا رفته بودم انداختن و بدون حرفی به خوابشون ادامه دادن !

خوب دنیا که تموم نشده بود تصمیم گرفتم خودمو جمعو جوری کنم تا از این به بعد اینقدر دلتنگی برام اب نخوره تا سنگین بشم بشینم یه گوشه صدای حیف شد حیف شد سر بدم!

و با پیشنهاد دومم خانواده عزیز خوشحال شدن و بسیار استقبال کردن،شب رو رفتیم منزل دوستان و پیراشکی پیتزارو در آرامشی همراه با شلوغ کردن نوش جان کردیم و از اون جایی که دوستان برنامه سیسمونی داشتن تا پاسی از شب مشغول وصل کردن اسباب و جمع کردن خودمون از خونه بودیم فرداش هم در پی پیشنهادات دوستان به همین منوال گذشت تا اون دلتنگی کمترو کمتر شد .و البته خانواده عزیز توی این دلتنگی صبر جمیل به خرج دادن و حسابی مارو خجالت دادن

به مهربونی خدا بیشتر و بیشتر پی بردم که اونقدر خوبو دلسوزه که تا میبینه خالصانه وبدون منت در فکر بنده هاشی ولی به خواستت نمیرسی یه طور دیگه جبران میکنه  تا از دلتنگی بیرون بیای

خدارو شکرت که همیشه هوامو داشتی .<**ادامه مطلب...**>

 



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: الهام

    نوشته های دیگران ( )

    خانه
    وررود به مدیریت
    پست الکترونیک
    مشخصات من
     RSS 
     Atom 

    :: بازدید امروز ::
    22
    :: بازدید دیروز ::
    10
    :: کل بازدیدها ::
    28994

    :: درباره من ::

    موج نور

    الهام
    من (الهام) 27 ساله از تهران با جیغی بلند و چشمانی آبی به رنگ دریا و انگشتانی بلند برای نویسنده شدن به دنیا آمدم.

    :: لینک به وبلاگ ::

    موج نور

    ::پیوندهای روزانه ::

    :: دسته بندی یادداشت ها::

    در مورد خودم .

    :: آرشیو ::

    دی 1387
    بهمن 1387

    :: لینک دوستان من::

    امیر امیری
    دکتر رحمت سختی
    مهاجر
    تخریبچی
    مهدی
    شیعه شناسی
    انسیه
    تلاطم
    ابوالحسن شیرمحمدی
    علیرضا
    علی
    ابوالفضل
    مهدی
    یگانه
    انتظار
    خازن
    مسعود
    بین الحرمین
    سینین
    الما
    حامیان دولت نهم
    کربلا
    بانوی بی نشان

    ::وضعیت من در یاهو ::

    یــــاهـو

    :: خبرنامه وبلاگ ::

     

    :: موسیقی ::