رضایت
یه دو ساعتی میشد که من داشتم توی شلوغی اتاقم سماق می مکیدم. باور کنید صداهای گوش خراش سبزی فروش ها و کارگران ساختمانها و گازدادن موتورسیکلت ها حسابی سرمو درد آورده بود. داشتم گیج می زدم. الانه که استفراغه بیاد و زمین پر از اسیدهای بهم ریخته معده من بشه...
چقدر دلم به حال خودم می سوزه، کاش می تونستم سرمو بین دستام بگیرم و نوازشش کنم. دیروز حسابی بی حوصلگی خسته ام کرده بود. رفتم یه فولدر باز کردم و گذاشتم آهنگ یاد خدا رو که خیلی دوستش دارم پشت سرهم بخونه و از نواختن پیانوش لذت ببرم.
گاهی با وبگردی، ولگردی می کنم. گاهی هم با خوردن بستنی و هورت کشیدن آب انگور و راه رفتن طول و عرض راهروهای مغزم، سرمو گرم می کنم. آه زندگی چقدر جیغهای بی صدا دارد که ما از آن بی خبریم و به قول جبران خلیل جبران( زندگی همواره بیشتر ازآنی به ما می بخشد که خود را سزاوارش می دانیم)
رفتم جلوی آینه، خوب هب خودم نگاه کردم، دیدم چقدر از عشق لذت می برم و از نگاههای سرد نمی هراسم. وقتی عشق دارم از حرفهای تنگ و تاریک چه خوب می گذرم و با امید به همه کسانی که تو زندگی منو دوست داشتن من هم اونا رو دوست داشتم با لبخندی رضایتبخش از همه رگبارهای زندگیم، کش و قوسی به خودم دادم و برای تسخیر دلهای بیشتر و رسیدن به عشق های بالاتر خودمو به دست خوابی راحت و آرام بخش سپردم همچون روزهای سخت که خودمو به دست خدا می سپارم.